گمشده

از دستش داده ام، خیلی وقت است که از زندگی ام رفته بیرون. چیزی بود مثل یک راز بین خودم و او. یک شوق کوچک بود؛ شوقی که باعث می شد بعد از زنگ آخر مدرسه زودتر از همه بپرم بیرون، تا خانه بدوم تا برسم به اتاقم.
این روال زندگی من بود از 7 سالگی تا 18 سالگی، اما روزی گمش کردم. همه جا دور بود و زندگی ترسناک بود، خسته ام می کرد، بیرون از خانه درگیر همه چیز بودم و وقتی برمی گشتم، خسته بودم و خیالم پرواز نمی کرد. بعدها که بزرگتر شدم، از خیال پردازی خجالت کشیدم و این طور بود که گمش کردم.

3 نظرات:

Unknown گفت...
on

گم شده یا گمش کردی؟؟؟

Unknown گفت...
on

می دونی...گاهی یه خیال ساده ی کوچولو اونقدر توو وجودت نفوذ می کنه که حس می کنی دیگه بدون وجودش نمی تونی زندگی کنی...وقتی از دستش میدی تازه میفهمی چقدر کوچیک و ساده بوده و رفتنش هیچی رو عوض نکرده...همون خیال ساده ای که یه موقعی شاید امید زنده بودنت بوده
به همین سادگی رفته بیرون و حالا هیچ جای خالیش احساس نمیشه
بعضی آدما حتی از این خیال ساده هم کوچیکترن...وقتی هستن فکر می کنی بودنشون دلیل بودنته...وقتی میرن میبینی هیچ چی عوض نشده،تو همون آدمی با همون زندگی قدیم.

سپیده گفت...
on

با اولش موافقم، اما در مورد آدما موافق نیستم، به نظر من هر آدمی که وارد زندگیت می شه -منظورم آدمایی که باهاشون برخورد زیادی نداشتی، نیست- تاثیری توی زندگیت می ذاره که شاید وقتی اون آدم میره، حتی خیلی هم بعد از رفتنش متوجه این تاثیر نشی، اما اگه خوب نگاه کنی می تونی تاثیری که تو زندگیت گذاشته رو درک کنی. این دفعه امتحان کن :)