گمشده

از دستش داده ام، خیلی وقت است که از زندگی ام رفته بیرون. چیزی بود مثل یک راز بین خودم و او. یک شوق کوچک بود؛ شوقی که باعث می شد بعد از زنگ آخر مدرسه زودتر از همه بپرم بیرون، تا خانه بدوم تا برسم به اتاقم.
این روال زندگی من بود از 7 سالگی تا 18 سالگی، اما روزی گمش کردم. همه جا دور بود و زندگی ترسناک بود، خسته ام می کرد، بیرون از خانه درگیر همه چیز بودم و وقتی برمی گشتم، خسته بودم و خیالم پرواز نمی کرد. بعدها که بزرگتر شدم، از خیال پردازی خجالت کشیدم و این طور بود که گمش کردم.