به بهانه ی هشت مارس


اندیشه ای سالهاست، در کورترین و دورترین نقطه ی ذهنم، جایی که خیلی دم دست نیست، رخنه کرده است، شاید بازمی گردد به زمانی که فهمیدم کی ام.
خیلی طول نکشید تا متوجه شوم ذهنیت خیلی از آدم ها را نسبت به برخی مسائل نمی توان تغییر داد -بگذریم که بسیاری از همین آدم ها برای توجیه خودشان این ذهنیت ها را انتخاب کرده اند- ولی همان زمان بود که یاد گرفتم، برای رسیدن به اهدافم در زندگی، مهم نیست که دیگران در موردم چی فکر می کنند، مهم اینه که از تمام موانعی که سر راه حرکتم قرار می دهند، در جهت موفقیت استفاده کنم، اصلا زندگی اینطوری لذت بخش تر هم می شه.
به امید ایرانی آزاد برای همه ی زنان و مردان.

تا حالا شده؟

تا حالا شده به چیزی دل ببندی که نیست، به کسی که حتی وجود خارجی هم نداره؟ انقدر پایبندش بشی که حضورش رو حس کنی، باهاش زندگی کنی. کم کم این باور بزرگ و بزرگتر بشه و مثل یه پیله تو رو احاطه کنه. شده؟
در خوشبینانه ترین حالت، خودتم همه اینا رو می دونی ولی پیلت رو سوراخ نمی کنی که بیرون بیای. شاید به تاریکی عادت کردی، شایدم از پرواز می ترسی.
اما دلیلش هیچکدوم از اینا نیست، تو می ترسی مثل همیشه، مثل دفعه های قبل، بیرون از پیله اون چیزی نباشه که فکرشو می کنی، اون موقع ست که ترجیح میدی تو پیلت بمونی و با خیال نور و روشنی به زندگی تو تاریکی ادامه بدی.