به بهانه ی هشت مارس


اندیشه ای سالهاست، در کورترین و دورترین نقطه ی ذهنم، جایی که خیلی دم دست نیست، رخنه کرده است، شاید بازمی گردد به زمانی که فهمیدم کی ام.
خیلی طول نکشید تا متوجه شوم ذهنیت خیلی از آدم ها را نسبت به برخی مسائل نمی توان تغییر داد -بگذریم که بسیاری از همین آدم ها برای توجیه خودشان این ذهنیت ها را انتخاب کرده اند- ولی همان زمان بود که یاد گرفتم، برای رسیدن به اهدافم در زندگی، مهم نیست که دیگران در موردم چی فکر می کنند، مهم اینه که از تمام موانعی که سر راه حرکتم قرار می دهند، در جهت موفقیت استفاده کنم، اصلا زندگی اینطوری لذت بخش تر هم می شه.
به امید ایرانی آزاد برای همه ی زنان و مردان.

تا حالا شده؟

تا حالا شده به چیزی دل ببندی که نیست، به کسی که حتی وجود خارجی هم نداره؟ انقدر پایبندش بشی که حضورش رو حس کنی، باهاش زندگی کنی. کم کم این باور بزرگ و بزرگتر بشه و مثل یه پیله تو رو احاطه کنه. شده؟
در خوشبینانه ترین حالت، خودتم همه اینا رو می دونی ولی پیلت رو سوراخ نمی کنی که بیرون بیای. شاید به تاریکی عادت کردی، شایدم از پرواز می ترسی.
اما دلیلش هیچکدوم از اینا نیست، تو می ترسی مثل همیشه، مثل دفعه های قبل، بیرون از پیله اون چیزی نباشه که فکرشو می کنی، اون موقع ست که ترجیح میدی تو پیلت بمونی و با خیال نور و روشنی به زندگی تو تاریکی ادامه بدی.

گمشده

از دستش داده ام، خیلی وقت است که از زندگی ام رفته بیرون. چیزی بود مثل یک راز بین خودم و او. یک شوق کوچک بود؛ شوقی که باعث می شد بعد از زنگ آخر مدرسه زودتر از همه بپرم بیرون، تا خانه بدوم تا برسم به اتاقم.
این روال زندگی من بود از 7 سالگی تا 18 سالگی، اما روزی گمش کردم. همه جا دور بود و زندگی ترسناک بود، خسته ام می کرد، بیرون از خانه درگیر همه چیز بودم و وقتی برمی گشتم، خسته بودم و خیالم پرواز نمی کرد. بعدها که بزرگتر شدم، از خیال پردازی خجالت کشیدم و این طور بود که گمش کردم.

زنده ام هنوز!